عناوین
داستانهای کوتاه و بلندی وجود دارد که میتوان آنها را برای کودکان تعریف کرد. از داستانهای شاد و زیبای فارسی گرفته تا برخی از داستانهای خارجی، که میتواند برای کودکان جذابیت داشته باشند. داستانهایی که همه ما حتی پدرها و مادرهای ما با آنها خاطرات بسیاری دارند. قصههای جذاب و شیرین کودکانه که میتوان در زمانهای آزاد کودکان و به هنگام شب و موقع خواب برای آنها تعریف کرد.
از این دست داستانها بسیارند و در یک متن و یا یک مقاله گنجایش ندارند، به همین منظور ما میخواهیم تا در ادامه به بررسی 7 داستان کودکانه شیرین و معروف در زبان فارسی و یا برخی داستانهای خارجی که جایگاه ویژهایی در دنیای کودکی تکتک ما دارند، بپردازیم و خلاصهایی از آن قصهها را جهت یادآوری در این محتوا بیان کنیم.
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
جوجه اردکی بود که به همراه خواهرها و برادارانش به دنیا آمد. این جوجه اردک از قضای روزگار خیلی زشت بود. زشت و سیاه بود. مادرش او را دوست نداشت و حتی هرکاری میکرد که از دست او راحت شود.
این جوجه اردکها در یک کلبه قدیمی و در یک دهکده سرسبز به دنیا آمده بودند. مادر هنگام به دنیا آمدن جوجه اردک زشت متوجه تفاوت مهمی بین تخم او با سایر جوجهها شده بود. تخم جوجه اردک زشت داستان ما از بقیه تخمها بزرگتر بود.
جوجه اردکهای دیگر حتی حاظر نبودند که با او شنا کنند، جوجه اردک زشت را هیچ کس دوست نداشت. بیچاره جوجه اردک داستان ما.
جوجه اردک زشت خیلی ناراحت بود. مادرش به او دلداری میداد. اما او هر روز ناراحتتر از روز قبل بود. یک شب از ناراحتی بسیار لانه را ترک کرد و در دل تاریکی به جنگل پناه برد.
صبح هنگام دستهایی از اردکها وقتی او را دیدند، به او گفتند که تو کی هستی؟ جوجه اردک زشت گفت من اردکی هستم که از مزرعه آمدهام.
آنها گفتند ما تا حالا اردکی مانند تو ندیدهایم.
همانطور که جوجه اردک در جنگل به دنبال غذا بود، دو غاز به سمت او آمدند. از او دعوت کردند تا با آنها به سمت مرداب بیاید. اما همین که اردک خواست با غازها به سمت مرداب رود، صدای گلولهایی آمد و دو غاز توسط سگی شکار شدند. بیچاره جوجه اردک.
روزها گذشت، زمستان سخت آمد و رفت و جوجه اردک زشت بزرگ شد. یک روز که در کنار مرداب قدم میزد. دو تا قوی زیبا که کش و و قوس خاصی به پرهای خود میدادند را دید.
در کنار مرداب کودکی با خانواده خود نیز در حال قدم زدن بودند، که ناگهان پسر بچه به جوجه اردک زشت اشاره کرد و گفت: نگاه کنید این قو از همه قوهای دیگر زیباتر است.
جوجه اردک نگاهی به مرداب کرد و عکس خود را دید. او اکنون به قویی زیبا تبدیل شده بود.
پس جوجه اردک زشت ما زشت نبود، بلکه قویی زیبا بود که زیبایش زبان زد همه شد
قصه کودکانه خاله سوسکه
قصه خاله سوسکه قصهایی، زیبا و شیرین فارسی است. قصه خاله سوسکه در روزگاران قدیم به صورت تئاتر کودکانه نیز به نمایش درآمده است.
قصه ایی که در مورد مردمان آن روزگار نوشته شده بود.
خاله سوسکه داستان ما دختر زیبایی بود که صورتی ماه با دو چشم سیا، قد نگو بالا بلند، مو نگو کمند و بلند اما این خاله سوسکه دختری فقیر بود. زمانیکه تاجرای شهر اسم خاله سوسکه را شنیدند، همه یک دل نه صد دل عاشق او شدند. نامه پشت نامه برای پدر خاله سوسکه که میخواستند از دخترش خواستگاری کنند.
پدر خاله سوسکه هر کاری میکرد، دخترش عروسی نمیکرد. تا که یک روز پدر خاله سوسکه مریض شد. خاله سوسکه که میخواست به پدرش کمک کند، کفشاشو پوشید و رفت وسط بازار شهر.
خاله سوسکه به بازار رفت و به بقالی رسید. به بقالی گفت: سلام بقال چاق و تاسی . بقال گفت: سلام سلام خاله سوسکه. به به، به این قد و بالایی حال شما طوره؟
خاله سوسکه گفت: این حرفا رو به من نزن. به من بگو چه طوری خاله قزی، کفش قرمزی، کجا میری؟
بقال میگه: خیلی خوب. حالا کجا میری خاله سوسکه؟ زن من میشی؟
خاله سوسکه میگه: واه واه من زن بقال نمیشم.
بقال میگه: چرا نمیشی؟
خاله سوسکه میگه: اگه بشم کشته میشم، به خون آغشته میشم.
خلاصه خاله سوسکه میره و میره و به آدمهای مختلفی از جمله قصاب، سبزی فروش … برخورد میکنه.
و این داستان به همین شکل ادامه پیدا میکند.
قصه کودکانه کدو قل قله زن
قصهایی بسیار معروف که معمولا مادربزرگها در هنگام خواب و آن را به عنوان قصه کودکانه شیرین فارسی میدانستند. حتی در دهه 60 برند پفک نمکی از روی این داستان معروف یک تیزر بانمک تهیه کرده بود.
و اما داستان کودکانه و شیرین کدو قل قل زن ما، مربوط به پیرزنی بود که برای دیدن دخترش از روستا به شهر میرفت. در میان مسیر این پیرزن شیرین به حیوانات مختلفی مثل شیر برخورد میکنه. شیره که میخواسته پیرزن رو بخوره بهش میگه: بزار برم پیش دخترم، چاق بشم چله بشم بعد میام من رو بخور.
و این داستان کودکانه شیرین، به همین شکل ادامه پیدا میکند.
قصه سیندرلا
به غیر از قصههای کودکانه فارسی، قصههایی هستند هم که برای تک تک ما خاطره ساز بودند. حتی از روی این داستانها فیلم و انیمیشن نیز درست کردهاند.
قصه سیندرلا هم یکی از همین داستانهای کودکانه زیباست.
دختری که مادرش رو از دست میده و پدرش برای سفری او را پیش مادرخوانده و دخترای مادرخوانده میزاره. اما از بد روزگار پدرش هم در سفر از دست میده.
مادرخوانده هم تمام ثروت پدرش را برای خودش کرده و از دختر به عنوان کارگر استفاده میکنه.
مهمونی پادشاه شهر فرا میرسه و همه اهل شهر در تکاپوی آماده شدن و رفتن به مهمانی هستند. اما مادرخوانده سیندرلا به او اجازه نمیده که به مهمانی بیاید.
وقتی که سایر دخترا و مادرخوانده به مهمانی میآیند، فرشته کوچولو با موشهایی که در خانه سیندرلا بودند، بهش کمک میکنند، که سریع حاظر بشه و به مهمانی برود.
سیندرلا در مهمانی حاظر میشه و پسر شاه یک دل نه، صد دل عاشق او میشه. موقع رقصیدن و وقتی که سیندرلا ساعت را نگاه میکنه که 12 شب شده، سریع مهمانی رو ترک میکنه. اینقدر عجله میکنه که یکی ازکفشهایش، از پاش درمیاد و وسط باغ شاه جا میمونه.
از فردای آن روز پسرشاه به کمک سربازان خانه به خانه میگردن تا سیندرلا را پیدا کنند. وقتی که پسر شاه سیندرلا را پیدا میکنه، از او خواستگاری میکنه.
قصه جک و لوبیای سحر آمیز
قصه کودکانه جک و لوبیای سحرآمیز هم یکی از زیباترین داستانهایی است، که به صورت انیمیشن و به صورت کتاب برای ما خوانده و یا به نمایش گذاشتهاند.
روزی و روزگاری کشاورز فقیری بود که یه پسر خیلی تنبل داشت. کشاورز میمره و برای خانوادهاش یک گاو فقط میزاره. مادر جک، هرروز از گاو شیر میگره و میبره بازار میفروشه. اما یک روز صبح گاو دیگر شیر نداد.
مادر جک به او میگه، برو و گاو رو بفروش و چند تا دانه بخر، تا دانهها رو بکاریم. جک میره و در راه با پیرمردی آشنا میشه، پیرمرد به جک میگه گاوت را میخرم و بهت لوبیای سحرآمیز میدم. جک هم لوبیا رو میخره و میکاره. فرداش میبینه که لوبیا اینقدر رشد کرده که به آسمون رسیده.
جک از لوبیا بالا میره و به آسمون میرسه. بالای ابرهای آسمون یک کاخی میبینه که مال یه خانومی بوده. به خانومه که غول بوده، میگه میشه به من غذا بدین. اون خانوم هم قبول میکنه. اما وقتی که خانومه میره شوهر خانومه بهش میگه بوی انسان میاد. خانومه میگه نه بوی آشغالای دیشبه.
جک که داشته تمام صحنه میدیده یک کیسه طلا دست مرده میبینه. از داخل بخاری میاد بیرون و یکی از کیسهها رو بر میداره. بعد برمیگرده و از ساقه لوبیا میاد پایین.
روز بعد هم دوباره از درخت بالا میره. کمی غذا میگیره. همون موقع مرد از کاخ بیرون میاد و جک سریع خودش را در بخاری قایم میکنه. مرد به یک مرغ دستور میده که براش تخم طلا بزاره. جک از خوشحالی بال درمیاره. جک هم وقتی مرده خوابش میبره، میره به مرغ میگه برام یه تخم طلا بزار و مرغ هم براش یه تخم طلا میزاره.چند روز بعد جک تصمیم میگیره که خود مرغ رو بدزده. پس دوباره از لوبیا بالا میره و مرغ رو بر میداره. وقتی که داشته مرغ رو میدزدیده، مرغ شروع به داد و فریاد میکنه و میگه ارباب من رو دارن میدزدن. مرد که خواب بوده از خواب بیدار میشه و میفهمه که یک انسان اونجاست. دنبال جک میکنه تا اون رو بگیره اما نمیتونه چون جک سریع از درخت لوبیا پایین میاد و درخت رو از ریشه میکنه تا غول نتونه از لوبیا پایین بیاد.
قصه پینوکیو
قصه کودکانه پینوکیو، که البته قصه خیلی از ما آدم بزرگاست، در مورد مرد نجاری هست، که پسرکی چوبی به اسم پینوکیو را میسازه. این پسرک چوبی وقتی که دروغ میگفته بینیاش بزرگ میشه.
روباه مکار و گربه نره که از شخصیتهای این داستان هستند، پینوکیو رو میدزند. پری قصه پینوکیو، برای مراقبت از او همیشه با پینوکیو بود و هر وقت که پنیوکیو دروغ میگفت و عذرخواهی میکرد، پری بینی پینوکیو رو کوچک میکرد.
تا جایی که به کمک پری قصه پینوکیو خودش را نجات میده و به پیش پیرمرد نجار برمیگرده.
و اما، چه بسیارند داستانهایی که نمیتوان در این محتوای کوتاه نام برد و خلاصه آن را برای شما بیان کرد.